در بی کران دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو می گشتم
جز من که در کنار تو ،می سوختم غریب!
ادامه مطلب ...شب,آنچنان زلال,که می شد ستاره چید!
دست به هر ستاره می خواست,رسید!
نه از فراز بام,
که از پای بوته ها
ادامه مطلب ...هنگام شکوفه نارنج بود و من
با یاد دست های تو;
سرمست
تن را به آن طبیعت عطرآگین
ادامه مطلب ...خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
ادامه مطلب ...با قلم می گویم:
ای همزاد,ای همراه,
ای هم سرنوشت
هر دومان حیران بازی های دوران زشت.
ادامه مطلب ...روزی که آدمی,
خورشید دوستی را,
در قلب خویش یافت;
راه رهایی از دل این شام تار هست!
ادامه مطلب ...وقتی,
چشمان بی گناه من,از رنگ ابرها,
فرمان کوچ را,
تا انزوای مرگ;
ادامه مطلب ...