ظلمت شکافت،زهره را دیدیم،و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد،و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان،گریستیم.خندان،گریستیم.
رگباری فرو کوفت:از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت،سر به آبی آسمان ستودیم،در خور آسمانها شدیم.
سایه را به دره رها کردیم. بخند را به فراخنای تهی فشاندیم.
سکوت ما به هم پیوست،و ما "ما" شدیم.
سهراب سپهری
*برای دونستن بیشتر از سهراب,اینجا کلیک کنین.
*اولین شاعر معاصری که با شعراش شعر نو رو فهمیدم!
*نگاه سهراب به زندگی و اون مدینه ی فاضله ی توی ذهنش,درکش
برای همه میسر نیست!
*بعدها دبیر ادبیاتی داشتم که گفت:همیشه پسرا عاشق سهراب می
شن و دخترا عاشق فروغ!و من گند زدم به تئوری استاد!
*همون وقتا کتابی دیدم که در مورد سهراب بود و شاملو گفته بود که
چرا سهراب در این زمانه ی بسته(دوران شاه),به جای غم
مردم,از گل و طبیعت حرف می زنه؟!
*کتاب "اتاق آبی" رو حتما بخونین!البته اگه گیر بیاد!
*و همین طور کتاب "سهراب,مرغ مهاجر",از پریدخت سپهری(خواهر
سهراب).
*برای شنیدن و دانلود اشعار سهراب با صدای زنده یاد خسرو
شکیبایی,اینجا کلیک کنین.
*در مورد مطلب "ظاهر او..." حتما نظر بذارید.
سلام
ابتدا از حضور خوبتون ونظر زیباتون ممنونم قصه از دو فرهنگ متفاوت شروع شد و چگونه بودن تفاوت ها لیک زاویه دید من از نابسامانی نسل جوانمان است که به شوق تحصیل بسیاری از سال ها را باید بگذرانند برای یک شغل تعیین نشده و نیز کف طبقه هر خانواده که دیدیم خسرو در کودکی بنا خواسته فرزند طلاق هم هست که خود درد بیشتری را می طلبد و نیز خواسته پدر سمیرا در این اوضاع واحوال که برای دختر خود شرط هم می گذارد باید دید از کدام زاویه داریم به این تفاوت ها نگاه می کنیم ... بضاعت اندک من در نگارش داستانیم تنها دید جامعه شناسی حاضر است به مانند یک تابلو نقاشی ... امید است توانسته باشم در این داستان رضایت شما را داشته باشم ...بار دیگر از حضور شما در دو داستان در یک داستان بی نهایت سپاسگذارم
عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی....
شادباشی[گل]
سلام دوست من بازهم مثل همیشه مطالبت زیبا هستند
سلام ببخشید دیر به دیر سر میزنم نوشته هات مثل همیشه خوبه .با آرزوی موفقیت برای تو و وبلاگت
سلام : ..........
چیزها دیدم در روی زمین :
کودکی دیدم . ماه را بو می کرد .
قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی دور شبنم بود ،
کاسه داغ محبت بود .
( سهراب سپهری )
-------------
ق . م
چون کامل نبود همش با خودم میگفتم یه چیزی کم داره، اما الان حسشو درک میکنم، وابستگی واژه ها توی این شعر جدا نشدنیه اگه ممکنه برای همه کاملشو بزار دوست خوبم ،شاید دوستانی بخوان احساس کامل این شعرو لمس کنن، ممنون