دانیال دست هایش را گذاشت لبه ی پنجره و باز فریاد کشید:
«عاشق می شید و بعد عروسی می کنید و بعد بچه دار می شید
و بعد حالتون از هم به هم می خوره و طلاق می گیرید.گاهی هم
طلاق نگرفته باز می رید عاشق یکی دیگه می شید.لعنت به
همه تون که حتی مث مرغابی ها هم نمی تونید فقط با یکی
باشید.
مصطفی مستور
استخوان خوک و دست های جذامی
*برای دونستن بیشتر از مصطفی,اینجا کلیک کنین.
*فهمیدن عشق کار هرکسی نیست!
*قبلا از نوشته های مستور برای مطالب جمعه ها استفاده کرده بودم:
"فرض دوم!..." و "چه شیک حرف می زنی!...".
*در مورد مطلب "من می دونم نمی شه!..." حتما نظر بذارین.
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شدهای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمیشود
آدم ها به همان خونسردی که آمدهاند
چمدانشان را میبندند
و ناپدید میشوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا میماند
رد پائی است
و خاطرهای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پردههای اتاقت را
هنور هم میتوان مرغابی تک پر پیداکرد؟؟؟؟
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن چون شمع می سوزم
ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند!!!
سلام بازم عالی بود
شیرین بهانه بود...
فرهاد تیشه میزد تا باور نکند
صدای مردمانی را که میگفتند: او دوستت ندارد...!
یادمان با شد آن هنگام که از دست دادن "عادت "میشود
بدست آوردن هم دیگر آرزو نیست...!
سلام...
پست خیلی جالبی بود..
استفاده کردم
سبز باشی عزیزم
adam in matno mikhoone be morghabi ham hasudish mishe
آهنگ وب هم خیلی خووووووووووووووب