روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
...
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ.
سیاوش کسرایی
*شاید این چشم انتظاری که شاعر ازش می گه,همون خون های اهدایی ما باشه!امروز چندین بار اخبار رو در شبکه های اجتماعی دنبال کردم,وجه غالب همگی,نیاز به خون بود,برای زلزله زدگان استان های شمال غربی کشور.
سلام
شبت خوش
خیلی غم انگیز بود
دوست من بارها گفتم حافظه ی من ضعیفه!خواهشا آدرس بذارین که با سر نزدنم شرمنده تون نشم!
سلام
مطلب زیبایی بود
یا علی مدد
سلام
فرشتگان با جسم ادما کاری ندارند اونا با روح ادما کار دارند با
داستان بالهای فرشتگان منتظر شما هستم ممنونم
سلام
گیرم من اصالا آپ نکردم باید بری پشت سرتم نیگانکنی؟؟؟[S001:]
خوب حالا بزار شب شعرم تموم بشه یه آپ جانانه میکنم فکت بیفته خوبه؟
ممنون که قضیه زلزلرو اطلاع رسانی کردی...دمت گرم برادر
سلام
وبلاگ جالبی داری
موفق باشی
salam
saria bia pisham
apam baad az 2mah
zodi biaia
montazeram ya ali
H love your Web Refigh!!:)
بارش برف منو به یاد سکوت و آرامشی سفید میندازه ، کوه ها و دره ها عظمتی خاص به نوشته داده ، راه ها هم برام تداعی گر فرصتهای پیش روست، نوشته های سیاوش کسرایی همیشه پر مفهومه، قلمش واقعاً جذابه