حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

ای عزیز(نامه ی سی و نهم)...

 عزیز من! 

 امروز، باز، به دام گذشته ها افتادم، و دیدم که هیچ چیز، به راستی که هیچ  

چیز از نخستین یازده فروردین ما کاسته نشده، بلکه همه چیز ژرف تر و زیباتر  

شده است. زمان، تو را برای من بی رنگ و کهنه نکرده سهل است به جست  

و جو و شناختِ دنیایی که هرگز نمی شناختم وادار کرده است. 

 من تو را هرگز همچون یک شیء ، بل چنان مجهول محبوبی دیدم که می  

بایست با رخنه به درون روح او از غوغای غریب وجودش خبری با خود بیاورم. 

 به خاطر داری که روزگاری می گفتم:« زمان، زنان و شوهران خوب را برای  

هم عتیقه می کند و بر ارزش و اعتبار آنها ـ برای هم ـ می افزاید » . امروز،  

این نظر را پس می گیرم و می گویم: دوست داشتن، هیچ گاه عتیقه نمی  

شود. زنان و شوهران خوب ، هر لحظه برای هم تازه و تازه تر می شوند؛ و  

دوستی شان، و عشق شان، ابعاد گسترده تری پیدا می کند. 

 ای عزیز! 

 می بینی که موهایم سفید می شود. می بینی که جوانی را از دست می  

دهم. می بینی که فرزندان ما چون درختان معجزه قد می کشند، و می بینی  

که نزدیک ترین دوستان من ـ دوستان ما ـ راهی سفر به بیکرانه ها می شوند.  

تحت چنین شرایطی ست که ما بیشتر از همیشه به هم نیازمند می شویم،  

و تکمیل کننده ی هم ، تکیه گاه هم، دادرس هم، اعتراف نیوش هم، محب  

هم، راهنمای هم، راه گشای هم، همسفر هم، دردشناس هم و غمگسار  

هم. پس چگونه ممکن است این سیر تکامل ـ که در بسیاری از لحظه ها با  

اندوهی عمیق تؤام است ـ با کهنگی و بی رنگی قرین باشد؟ 

 نه... این ممکن نیست، و اگر ممکن باشد هم این امکان جز سقوط و تاریکی  

چیزی را در درون خود نمی پرورد و به بار نمی نشاند. 

 عزیز من! 

 امروز، باز، به دام گذشته ها افتادم ـ که به حق ، چه اسارت گذرای شیرینی  

ست ـ و دیدم روح تو ، معنای تو، و اندیشه های تو، برای من بسیار تازه تر از  

گذشته هاست، و تازه تر نیز خواهد شد. 

 این سخن را به خاطر داشته باش: اگر چه درست است و منطقی که ما حق  

نداریم نسبت به هم خشمگین شویم؛ اما از آنجا که گهگاه، تحت شرایطی  

که به انسان تحمیل می شود، نگهداشت خشمی آنی و فورانی از اختیار  

انسان بیرون است ـ و بدا به حال انسان ـ هرگز نباید و حق نیست که لحظه  

های نادر خشم را ، لحظه های قضاوت تلقی کنیم و آنچه در این لحظه های  

نفرین شده ی شرم آور بر زبان می آید معیار و مدرک قرار بگیرد. 

 لحظه های خشم، لحظه های قضاوت نیست ، و انسان، بدون خشمی  

گهگاهی، انسان نیست، گر چه در لحظه های خشم نیز. 

 اینک ای عزیز! 

 آرزو می کنم که در کنار تو فرصت آن را پیدا کنم که این کوه معایب و نقائص  

و ضعف های خود را از میان بردارم و به چنان موجودی تبدیل شوم که به واقع  

مایه ی سربلندی تو باشد ، و بنویسند و بارها بنویسند که او، در پناه  

همسرش بود که توانست به چنان قله هایی دست یابد. و اگر چنین نشد  

نیز ، باز، تو برای من همانی که گفته ام: خوب و کامل کننده، پایگاه و تکیه  

گاه. یک سرود خوش از اعماق. 

 

                                                                                   نادر ابراهیمی 

 

 *برای دونستن بیشتر از نادر ابراهیمی,اینجا کلیک کنین.

 *اول راهنمایی بودم که اولین رمان زندگیم رو خوندم!رمانی خارجی.بعد از

هشتمین رمان خارجی بود که اول بار رمانی ایرانی به دلم نشست!

از مرحوم نادری(متاسفانه هر چی فک کردم اسمش یادم نیومد که این جا

بنویسم!)

 *و این شد سرآغاز آشنایی من با رمان های ایرانی!

 *این چهل نامه ی مرحوم ابراهیمی به همسرش,هر نامه ش,خودش کتابی

جداگونه ست و قابل تدریس در دانشگاه!

نظرات 6 + ارسال نظر
روشنک پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ق.ظ http://www.roshanak-ar.blogfa.com

سلام
مرسی.

مریم پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:33 ب.ظ http://yourlove.persianblog.ir

هیــــچوقت کســی رو پــس نــزن کــه …
دوســـتت داره ..
مراقــــــبته ….
و نگرانـــــــــتــه !
چـــون یــک روز …
بیــدار میشـــی و میبینــی ..
مـــــــــاه رو از دســــت دادی …
وقتــی که داشــتی
ســـــــتاره ها رو میشـــمردی .. !

باران پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ب.ظ http://vorojjjjak.blogfa.com

فراموش مکن تا باران نباشد رنگین کمان نیست تا تلخی نباشد شیرینی نیست و گاهی همین دشواری هاست که از ما انسانی نیرومند تر و شایسته تر می سازد خواهی دید ، آ ری خورشید بار دیگر درخشیدن آغاز می کند
اپم منتظرحضورگرمت هستم وست خوبم
[گل][گل][گل]

سیما پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:04 ب.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

می روم در ایوان، تابپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!!!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است

که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی

ظرف امروز ، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با ، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ،

به جا می ماند...

shiva پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:25 ب.ظ http://shiva-violet.persianblog.ir

آخرین فردی که درست قبل از خواب در موردش فکر می کنید ، کسی است که ” قلب ” شما به او تعلق دارد . . . !

مجید محمد پور پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:50 ب.ظ http://www.safarekalamat.blogfa.com

سلام !

جهت عرض ادب خدمت رسیدم . امیدوارم روزهای خوبی را

سپری کنید بزرگوار[گل]

چند وقتیست هر چه می گردم . . .

هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم

نگاهم اما . . .

گاهی حرف می زند ،

گاهی فریاد می کشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد