حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

نه!...

نه! 

ممکن نیست! 

هرگز جدا نمی توانی شد 

از چهره های گذشته ی خویش 

حتی اگر ردای هشتاد سالگی به سر بکشی. 

تقدیر نامبارک 

-یا دلپذیر تو- 

تکرار جاودان در آئینه هاست 

آئینه های گذشته... 

 

                                                                                    منوچهر آتشی 

 

 *برای دونستن بیشتر از منوچهر آتشی,اینجا کلیک کنین. 

 *شعر نی لبک ایشون رو خیلی دوست دارم. 

 *با شعر نی لبک,به ایشون علاقه مند شدم.  

 *و عجیب شباهت هست بین شعر نی لبک ایشون و شعری  

با همین موضوع از دکتر شریعتی!

 *تلخی اشعار ایشون,درسته که تلخه,ولی باور پذیره و به دل می شینه. 

 *در مورد مطلب "لایق عشق!..." حتما نظر بذارین.مرسی.

نظرات 4 + ارسال نظر
آرتمیس یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:35 ق.ظ http://samakeayyar.blogfa.com

پروانه ،
به آتش میزند بی پروا .
ما ،
بی شهامتِ پروانگی ،
اندیشه ی هزاران آری و نه در سر ،
پروا داریم از عشق
و فقط
دوستدارِ نقشِ آتشیم.
نام پروانه را ،
حتماً ،
یک شاعر ،
بر او نهاده است :
پروا ، نه !

اعظم سبحانی یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:36 ب.ظ http://1341abcd.blogfa.com

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

فرزانه یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:08 ب.ظ http://farzane1371.blogfa.com

سلام گلم خوبی اومدم دعوتت کنم ب وبلاگم اخه برا عشقم ی جشن کوچولو گرفتم دوست دارم وقتی نشونش میدم از نظرات خوشحال بشه بیا و تا میتونی براش کامنت بزار منتظر حضور گرمتم

سیما یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:42 ب.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت


سر را به تازیانه او خم نمی کنم!


افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم


زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.


با تازیانه های گرانبار جانگداز


پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!


جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است


این بندگی، که زندگیش نام کرده است!


بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی


جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.


گر من به تنگنای ملال آور حیات


آسوده یکنفس زده باشم حرام من!


تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب


می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.


هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک


تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !


ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟


من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.


یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن


با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!


ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !


زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.


شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ


روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!


ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست


بر من ببخش زندگی جاودانه را !


منشین که دست مرگ زبندم رها کند.



محکم بزن به شانه من تازیانه را .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد