حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

حس سبز

حس رویا گونه ی من از زندگی

گوشیت لمسی نیست؟!...

 سلام دوستان من.چون جمعه های گذشته,با مطلبی که نیاز به 

همکاری شما عزیزان داره,در خدمتم.نظرات هفته ی آینده,منعکس 

می شه.مطلبی که برای این هفته انتخاب کردم عنوانش هست: 

 گوشیت لمسی نیست؟!... 

 چند روز پیش از بد روزگار گوشیم خراب شد!رفتم واسه تعمیرش. 

چنتا مشتری هم توی مغازه بودن.یکی از آشناها منو دید و بعد از  

کمی صحبت با یه حالتی بهم گفت:گوشیت لمسی نیست(هر چی  

تحقیر و تعجب و ... تو کلامش بود!)؟!و من گفتم:نه!پولش رو دارم,ولی  

فعلا شرایطم طوری هست که اولویت های مهم تری دارم(حقیقتا هم  

پولش رو دارم)! 

 چرا این طوری شدیم ما؟! 

 توی همون مغازه یه پدر و پسر بودن که گوشی خریدن.پول 2 تا  

گوشیشون روی هم 1.5 میلیون می شد!به خدا قسم وضع لباساشون  

و کثیفیش و پارگی ش قابل وصف نیست! 

 چرا این طوری شدیم ما؟!

نظرات 20 + ارسال نظر
آناهیتا شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:22 ق.ظ http://chiara.blogsky.com

گوشی لمسی که در واقع گوشی نیس.
فقط کار گوشی و خیلی لوازم دیگه رو انجام می ده

saghar یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:44 ب.ظ http://fereshteyebigharar.blogfa.com

..ღ♥ღ
..ღღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ
...ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღ♥ღღ
.......................ღ♥ღ
...........ღ♥ღ...ღ♥ღ
...........ღ♥ღ
...........ღ♥ღ.........ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ..ღ♥ღ.......ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ......ღ♥ღ.....ღ♥ღ.....ღ♥ღ
...........ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ ......ღ♥ღ
...........ღ♥ღღ♥ღ♥ღ♥ღღ♥ღღ♥........ღ♥ღ
....................................................ღ♥ღ
..........................@@..@@.............ღ♥ღ
..........................@@..@@.............ღ♥ღ
..............................@@................ღ♥ღ
..............................@@...............ღ♥ღ

ali یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:54 ب.ظ http://wikinote.blogsky.com/

سال هاست که هوای پسِ فرهنگِ این مملکت بس نا جوانمردانه سرد است


و



من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختانِ باغمان تبر است

«سید مهدی موسوی»

سیما دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:27 ق.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

خانم مجری: موضوع برنامه امروز ما چی بود؟

بچه ها فقط نگاه می کنند. دوربین روی صورت آنها دور می زند.

خانم مجری: پیازچه، تو می دونی؟

پیازچه بین بچه ها نشسته است؛ درحالی که با دو انگشتش به چشم خود اشاره می کند و بعد انگشتانش را مقابل چشم نفر کناری اش می گیرد.

خانم مجری: خب، این یعنی چی بچه ها؟

باز هم بچه ها حرفی نمی زنند.

خانم مجری نمی داند باید چه کند: ای بابا!

پیازچه با کمی مکث: خاله ما بگیم؟

خانم مجری: ها؟ یعنی تو می دونی؟

پیازچه سرش را به علامت تأیید، تکان می دهد. خانم مجری می گوید: بگو!

پیازچه: چشم و هم چشمی.

خانم مجری: آفرین. تشویقش کنین بچه ها.

همه دست می زنند و موسیقی شاد پخش می شود.

خانم مجری: بله عزیزان من، چشم و هم چشمی یعنی هِی بهونه بگیریم که مثلاً اگه مداد دوستمون بزرگتر باشه، بگیم من اون رو می خوام. اون وقت خدا ما رو دوست نداره.

پیازچه: وای وای وای!

خانم مجری: حالا بچه های عزیز، کی می تونه بگه چشم و هم چشمی یعنی چی؟

او میکرفون را به دهان یکی از بچه های صف میانی نزدیک می کند. دوربین تصویری باز از صحنه می گیرد.

پسرک: یعنی اگه پاک کن ما کوچیک بود و مال دوستمون بزرگ بود، نگیم من اون رو دوست دارم.

خانم مجری: آفرین. خیلی خوب بود.

پیازچه: تشویق!

بچه ها دست می زنند و جیغ می کشند.

خانم مجری: دیگه کی می تونه بگه؟

چند نفر انگشت‎شان را به علامت جواب دادن، بالا می آورند. خانم مجری می رود آن سمت و میکرفون را مقابل دهان یکی دیگر می‎گیرد.

دخترک: یعنی اگه تراش دوستمون بزرگتر از مال ما بود، نگیم من اون رو می خوام.

خانم مجری: آفرین.

پیازچه: برای دوست تون یک کف مرتب بزنین!

همه دست می زنند. موسیقی پخش می شود. خانم مجری دوباره همان سؤال را می پرسد. بچه ها هم دست بلند می کنند و او سمت ردیف وسط می رود و میکرفون را به دهان یکی دیگر از بچه ها نزدیک می کند.

دختر خیلی کوچک: یعنی.. اگه.. دفتر نقاشی ما.. کوچیک بود.. و مال.. دوستمون هم.. بزرگ بودش.. خب.. به مامان- بابامون نگیم .. چیز.. من مال اون رو می خوام.

خانم مجری: خوب بود، اما بچه ها، کسی می تونه یه مثال دیگه بزنه؟

همه دستشان را بالا می آورند. او میکرفون را مقابل دهان کودک کنار خود می گیرد.

پسرک تپل: کیف مون یعنی اگه مثلاً مال ما کوچیک بود و مال دوست‎مون بزرگ بود، نگیم چرا مال من کوچیکه.

خانم مجری نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. پیازچه هم می خندد و می گوید: تشویق!

همه دست می زنند. موسیقی پخش می شود. بچه ها سمت دوربین دست تکان می دهند. خانم مجری و پیازچه توی کادر تصویر نیستند. موسیقی همچنان ادامه دارد. فقط سه- چهار نفر از بچه ها هنوز دست می زنند. خانم مجری درحالی که مشغول صحبت با گوشی همراه است، وارد کادر می شود. او مدام می خندد و چند بار می گوید: جدّی می گی؟ عجب! وای.. .

خانم مجری: الو.. الو.. قطع شد.

پیازچه همچنان می خندد: می خوای با گوشی من زنگ بزنی خانم مجری؟

خانم مجری: مگه تو آنتن داری؟

پیازچه می خندد. خانم مجری هم بلند می خندد.

خانم مجری: می گم گوشی شما خط می ده؟

هر دو می خندند. خانم مجری همچنان که سعی می کند نخندد، میکرفون را مقابل صورت یکی از بچه ها می گیرد: شما یه مثال بزن!

پسرک به میکرفون نگاه می کند. دوربین روی صورت او زوم می کند. صدای خنده خانم مجری می آید. پسرک سرش را سمت او می گرداند. پیازچه «تشویق» می گوید. بچه ها دست می زنند. موسیقی پخش می شود!!!

سیما دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ق.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

کی بود یکی نبود یک روستایی بود که خیلی دور بود. این روستا از بس که دور بود اسمش را گذاشته بودند دورآباد». یک روز صبح زود، قبل از بیدار شدن خروس های روستا، مردم با صدای غارقار از خواب پریدند و سر و صورت ها را شسته و نشسته آمدند توی کوچه تا ببینند چه خبر است. صدای غارقار از موتورسیکلت نامه رسان بود. نامه رسان تا اهالی روستا را دید موتور را خاموش کرد و گفت: پس چرا همه تان صبح به این زودی بیدار شدید؟
صفدر گفت: من نامه ای، ایمیلی، دورنگاری، چیزی ندارم؟
نامه رسان پرسید: چی چی؟
صفدر سؤالش را تکرار کرد. نامه رسان گفت: فقط نامه ها را به من می دهند آن چیزهای دیگر را من خبر ندارم.
بعد هم توی نامه ها را گشت و نامه ای را جدا کرد و به دست صفدر داد. چند نامه باقیمانده را هم بین اهالی تقسیم کرد. بعد موتور را روشن کرد دور زد تا برگردد که کدخدا پرسید: پس این قوطی مال کیه؟ اینجا که آخر دنیاست! جای دیگری هم مگر مانده تا بروی؟
نامه رسان ترمز گرفت و گفت: خوب شد یادم آوردی، این جعبه مال بچه مراد است. بیا مراد بگیر از فرار مغزها» برایت فرستاده اند.
مراد با خوشحالی جعبه را گرفت تکانش داد و پرسید: چی هست؟
نامه رسان جواب داد: خیال کردی من فضولم؟ چه می دانم شاید آرام پزی یا چیزی شبیه آن باشد!
و گاز داد و موتور را راند به سوی بیرون ده. مراد هم جعبه را زد زیر بغل و قدم زنان از جلوی چشم اهالی رفت توی خانه.
عصر، همه به جای میدان ده جلوی خانه مراد جمع شدند. تا مراد از خانه بیرون آمد، کدخدا گفت: بد نباشد مرادخان امروز سر زمین نیامدی؟!
مراد سر بلند کرد و با تعجب به اهالی که دور تا دورش ایستاده بودند نگاه کرد. یک دفعه انگار که چیزی یادش آمده باشد چینی به پیشانی انداخت و چند سرفه کرد و گفت: آره، داشتم بر فناوری آرام پز چیره می شدم.
چند تا صدای چی، چی از بین اهالی بلند شد. قربان گفت: پس حدس نامه رسان درست بود، حالا این آرام پز چی هست؟
مراد پاسخ داد: یک چیزی است که آرام می پزد، و نگاه کرد به هم ولایتی ها که همه به دهان او نگاه می کردند و منتظر توضیح بیشتر بودند ولی او هم منتظر شد تا ازش سؤال شود. بالاخره صفدر گفت: خب، حالا این آرام پزیدن چه فایده ای دارد؟
مراد جواب داد: راستش خیلی فایده ها دارد مثلاً این که تو می توانی نخود و لوبیا و گوشت و چیزهای دیگر را بریزی توی آن و بروی سر کارت و دو روز دیگر برگردی و آبگوشتی را که خوب جا افتاده بخوری!
نعمت پرسید: خوب روز قبلش چی بخوریم؟
مراد عصبانی شد و گفت: همان نان و پنیری که هر روز می بری سر زمین، حتماً باید هر روز آبگوشت بخوری؟
و بعد ادامه داد: دیگر لازم نیست یک نفر معطل غذا درست کردن شود. عیال هم می تواند بیاید مزرعه کمک شما یا برود پیش زن های همسایه و کلی حرف بزند.
همه شروع کردن به تعریف کردن:
ـ به به چه چه!
ـ خوش به حالت!
ـ یک بار هم ما را دعوت کن تا بیاییم غذای آرام پزیده بخوریم.
و...
*
شب، کدخدا قلم و کاغذ آورد و داد دست دختر کوچکش که برای داداشش از قول او نامه بنویسد و گفت بنویس:
سلام و زهر مار، دو سال است رفتی دیار غربت تند و تند نامه می فرستی که پول بدهید تا من اینجا دکتر و مهندس بشوم ولی نمی کنی گوشه یکی از این نامه ها یک کادویی، جایزه ای، سوغاتی چیزی مثلاً آرام پزی بهتر از آرام پزی بفرستی که بابا، ننه دستتان درد نکند این هم نازشصتتان که این همه پول شمردید و برای من فرستادید تا ما هم آن را با خوشحالی برداریم و بکوبیم توی سر مراد که این همه فیس درنکند. یعنی تو از پسر قلیونی مراد کمتری؟ خلاصه ببینم رو سفیدم می کنی یا نه!»
دو روز بعد نامه رسان آمد و نامه کدخدا و چند نامه دیگر را گرفت، دو هفته بعد هم خروس ها بیدار نشده اهالی دورآباد با صدای غارقار موتور نامه رسان بیدار شدند. نامه رسان چند نامه داشت و یک جعبه برای کدخدا. کدخدا پرسید: چی هست؟
نامه رسان جواب داد: چه می دانم مگر من فضولم شاید زودپز» یا چیزی شبیه آن باشد. عصر آن روز اهالی به جای میدان ده جلوی خانه کدخدا جمع شدند، کدخدا بیرون آمد. مراد گفت: بدنباشی کدخدا، امروز سر زمین نیامدی؟
کدخدا نگاهی به هم ولایتی ها کرد و گفت: داشتم بر فناوری زودپز چیره می شدم.»
صفدر پرسید: حالا به چه درد می خورد این زودپز»
کدخدا گفت: برای اینکه وقتی خسته و کوفته از سر کار می ایی نخود و لوبیا و گوشت و چیزهای دیگر را می ریزی تویش و پنج دقیقه بعد آبگوشت را تحویلت می دهد.» و زیر چشمی به مراد که دهانش از تعجب بازمانده بود نگاه کرد و لبخند زد.
دو هفته بعد نامه رسان یک بخارپز برای صفدر آورد. صفدر می گفت: مزیت بخارپز این است که اصلاً نمی گذارد ویتامین های آبگوشت هدر برود.»
دو هفته بعد آن، یک جعبه برای قربان آمد و عصر، قربان سه تا وسیله عجیب آورد که به سه تا سطل وصل بود. کدخدا پرسد: اینها دیگر چیه؟
قربان جواب داد: شیر دوش الکترونیکی.» تازه برای این هم امروز نیامدم سر زمین، که داشتم فناوری این شیردوش ها را بومی می کردم.
مراد پرسید: چرا سه تا هستند؟»
قربان از گوشه چشم نگاهی به او انداخت و گفت: خب معلوم است سه اندازه مختلف، یکی برای گاو، یکی برای بز یکی هم برای گوسفند.»
و خودش ادامه داد: کافی است نصبشان کنی به حیوان ها و خودت بروی پی کارت خودشان شیر می دوشند و وقتی این سطل ها پر شدند زنگ می زنند یعنی پر شد تو هم می ایی و دستگاه را برمی داری. دیگر لازم نیست خودت را خسته کنی، دست هایت هم تاول نمی زنند.
قربان گفت: خب، من بروم سراغ گاو و گوسفند ها، با اجازه» و رفت توی خانه.
چند روز بعد پسر مراد برای نامزدش قدم خیر یک سبزی خردکن فرستاد.
قدم خیر گفت: کرامت نوشته این هدیه را به مناسبت روز والنتین» برایت فرستادم. پدرش کدخدا پرسید: وال چی چی یعنی چی؟»
قدم خیر نخودی خندید و گفت: من هم نمی دانم ولی کرامت نوشته این جنگولک بازی ها آنجاها رسم نیست!»
بالاخره یک روز صبح زود (نخیر هم این بار بعد از بیدار شدن خروس ها) صدای غرغر یک کامیون! توی دورآباد پیچید. مردم که می خواستند به سرکار بروند، برگشتند و دور کامیون جمع شدند. چند لحظه بعد راننده از کامیون پیاده شد. کلاه نمدی، عینک آفتابی، پیراهن زرشکی گل دار، جلیقه و شلوار لی ظاهر آقای راننده بود که تا پیاده شد گفت: می بخشید من با آقای شهردار کار دارم.»
نعمت گفت: علیکم سلام
قربان گفت: ما اینجا شهردار نداریم.
راننده گفت: یعنی شورای شهرتان هنوز شهردار انتخاب نکرده، حتماً از دو جناح مختلفند که به تفاهم نرسیده اند.
مراد گفت: اول اینکه شورا مال دو سه قسمت دیگر است، دوم اینکه اینجا روستاست نه شهر. راننده کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: خب،... راستش... به هرحال من یک نامه دارم از بچه هاتون. صفدر گفت: یعنی نامه رسان عوض شده.»
راننده گفت: خیر»
و نامه ای از جیبش درآورد و به طرف اهالی گرفت. کدخدا نامه را گرفت و گفت: یکی از بچه ها را صدا کنید.»
دختر کوچکش آمد، نامه را گرفت و شروع کرد به خواندن: بابا و مامان ها! سلام، بعد از احوالپرسی چون درخواست های شما زیاد شده ما تصمیم گرفتیم خود آقای فروشنده را خدمتتان بفرستیم تا خودتان هر چه خواستید انتخاب کنید و مبلغشان را به صورت قسطی از پول توجیبیمان کم کنید. دیگر عرضی نیست، خداحافظ.»
نامه که تمام شد کدخدا مرد را ورانداز کرد و گفت: آقای فروشنده شمایید؟
مرد یقه اش را صاف کرد و پاسخ داد: بله
کدخدا باز پرسید: خب، حالا چی داری؟
مرد گفت: اِهکی! اول، یک جایی، مغازه ای به من بدهید تا بعد از چیدن، جنس هایم را نشانتان بدهم.
*
مرد بعد از این که جنس هایش را توی مغازه چید، تابلویی سر در آن نصب کرد که نوشته بود:سوپر، بوتیک و اجناس لوکس و خانگی اون ور آب» تابلویی هم توی مغازه نصب کرد که رویش نوشته بود: مبادله هم می کنیم»
ابتدا کسی از مبادله» استقبال نکرد و همه پول نقد می دادند.
ـ آقا این چیه؟
ـ کش لقمه خوری.
ـ کش لقمه دیگر چیه؟
ـ آن را هم داریم. توی یخچال... ایناهاش این کش لقمه است. این را می گذارید توی فر آماده که شد می گذارید تو کش لقمه خوری و نوش جان می کنید.
ـ قیمتش چند است؟
ـ قابل ندارد.
ـ آقا این چیه؟
ـ هسته گیر
ـ به چه درد می خورد؟
ـ دیگر دستتان کثیف نمی شود خیلی راحت هسته آلبالو گیلاس را درمی آورد.
ـ چند؟
ـ قابل ندارد.
ـ آقا این چیه؟
ـ تُسْتِر.
ـ ـ ـ ـ
ـ آقا این چیه؟
ـ سبزی خردکن
ـ آقا این چیه؟
ـ کنسرو قیمه
ـ آقا این چیه؟
ـ کنسرو آبگوشت.
ـ این چیه؟
ـ باگت
ـ این چیه؟
ـ VCD
ـ ـ ـ
کم کم پول های اهالی دورآباد ته کشید ولی جنس های سوپر، بوتیک، اجناس لوکس و خانگی ان ور آب» نه تنها ته نکشید، بلکه متنوع تر هم شد. اهالی هم که به خریدن عادت کرده بودند از آقای فروشنده خواستند تا قسطی به آنها جنس بفروشد اما آقای فروشنده قبول نکرد و اشاره کرد به تابلویی که توی مغازه نصب کرده بود: مبادله هم می کنیم.»
مراد پرسید: با چی؟
نعمت گفت: یعنی با جنس هایی که قبلاً از خودت خریدیم.
آقای فروشنده جواب داد: نه با زمین.
کدخدا پرسید: مگر می شود؟!
آقای فروشنده گفت: آره، به اندازه قیمت جنسی که می برید زمین می دهید؛ نیم متر، هفتاد سانتی متر، یک متر، بیش تر یا کم تر.
دورآبادی ها ابتدا قبول نمی کردند ولی چون چاره ای دیگر نداشتند بالاخره قبول کردند.
قصه ما به سر... چی؟ آخرش چی شد؟
خب، معلوم است دیگر دورآبادی ها همه زمین های خود را در عوض جنس هایی که می خریدند به آقای فروشنده دادند آن وقت دور هم جمع شدند و شروع کردند به فکرکردن بالاخره هم کدخدا گفت: یافتم».
همه پرسدند: چی را
کدخدا گفت: راه حل را
گفتند: خب بگو
کدخدا سر برگرداند و یک نگاه به من و شما انداخت و ابروهایش را مثل کارتون ها چندبار بالا و پایین کرد و بعد به بقیه گفت: گوش هایتان را بیاورید جلو، و در گوش آنها چیزهایی گفت.
فردا صبح آقای فروشنده مغازه را باز کرد ولی هرچه منتظر شد کسی سراغش نیامد. تعجب کرد.
بلند شد و رفت توی ده، دید همة اهالی توی میدان ده جمع شده اند. پیش آنها رفت و گفت: هم ولایتی های عزیز! یک پیشنهاد جالب برای شما دارم. حالا که همة زمین هایتان را به من داده اید و دیگر زمینی ندارید می توانید برای من روی همین زمین ها کار کنید.
همه با هم گفتند: نمی خواهیم. زمین ها برای خودت.
آقای فروشنده گفت: نمی خواهید؟! پس چه کار می کنید؟
کدخدا جواب داد: ما اهالی دورآباد هستیم. برای ما فرقی نمی کند. چندکیلومتر دورتر هم باز می شود دورآباد. ما تصمیم گرفته ایم همگی با هم کوچ کنیم و برویم چندکیلومتر آن طرف تر، دوباره خانه بسازیم زمین هم که در آن دورها فراوان است چون کسی این همه دور نمی اید و دوباره همان جا می شود دورآباد.
نعمت تابلویی که رویش نوشته بود به دورآباد خوش آمدید.» را نشان آقای فروشنده داد و گفت: با اجازه این تابلو را هم با خودمان می بریم تا اول روستا نصب کنیم.
فروشنده بریده بریده گف: پس... من... چه کار... این همه جنس و... زمین... کسی... نمی اید... اینجا.»
کدخدا گفت: خود دانی، خب، مارفتیم.»
و همه راه افتادند به طرف دورتر و برنگشتند تا ببینند آقای فروشنده که داشت دور شدن آنها را نگاه می کرد دست روی قلبش گذشت و افتاد زمین و گفت: آخ! مُردم.

سیما دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:38 ق.ظ http://golhayesheypoori.blogfa.com/

چشم دیگران چشمی است که ما را ورشکست میکند اگر همه بغیر از خودم کور بودند , من نه به خانه باشکوه احتیاج داشتم نه به مبل عالی!!!!!!!!!!!

منصور دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:24 ق.ظ http://www.mansourgholizadeh89.blogfa.com

با درود ... من از این اتفاق برای شما نوعی جاه طلبی بدون شناخت وبیماری به روز شدن در آن شخص می بینم که چقد نزدیک است به این جمله که اشاره دارد به ، محتوای جاه طلبی به مثابه سایه رؤیاست. ویلیام شکسپیر...........[گل]

shiva دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ http://shiva-violet.persianblog.ir

سلام حس سبز....
خب خیلی ها عقلشون ب چشمشونه...
منم از این موارد داشتم...گوشی منم لمسی نیست....دیگه گوشی معمولی دارم ایدز ندارم ک خجالت بکشم........
دیگه نمیدونم چی بگم....والاااااااااااا...........

حسین دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:26 ب.ظ http://hsajj.blogfa.com

متاسفانه عدم آگاهی ، توی خیلی زمینه ها داره به جامعه ما ضربه میزنه...

hossein سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:55 ق.ظ

سلام.ممنون از اینهمه زحمت و احساس :)
به خاطر همین گوشیه لمسیه...از هم دیگه دور شدیم.وقتی صفا و صمیمیت دیگه ارزش قبلو نداشته باشه روی همه چیزمون تاثیر میذاره و همین میشه...متاسفانه

رهگذر سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:17 ق.ظ http://khazan68.blogfa.com

نمیدونم ... شاید حتما باید حس کنیم یه گوشه از بهترین ها هرچند کوچیک متعلق بماست‏ تا به دیگران و خودمون ثابت شه که آره ماهم میتونیم!‏پوژش برای تاخیرم نت ندارم

مانشت سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:16 ق.ظ http://manesht-99.blogsky.com/

سلام !
چرا اینجوری شدیم خدا می داند!
البته کمی نه زیاد توقع ها بالا رفته و هیچ کاری هم نمی توان کرد !
دعوتید به وبلاگم...

.. سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:50 ق.ظ

بله هست

لیلی سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:09 ب.ظ

سلام
خوبی شما؟
خب خدارو شکر.
چی بگم والا ب قول شما اولویتهای زندگی بعضیا کمپلت تغییر کرده و بضیا هم تو زندگی سردرگم ب سر میبرند
منم دیدم همچین افرادیو ک نون شبشو نداره بخوره ولی همچین دنبال قرو فرشه ک بیا و ببین

بانوی احساس چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:03 ب.ظ http://vorojjjjak.blogfa.com

عجبا..........خوب اخه اصن به اون چه..........

سلام دوستم........والا یکی اینکه وخت ندارم زیاد بیام یکی دیگه اینکه حسشم دیگه ندارم دلمم نمیاد بلاگمو حذف کنم.....

saghar چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:00 ب.ظ http://fereshteyebigharar.blogfa.com

kaamelan bahat movafegham
moteassefane alan dge hame chiz o hame kas injoori shodan

نیلوفر جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:19 ب.ظ http://c0usins.blogfa.com

سلام حس سبز!
آخ آخ درد جامعه ی ما رو گفتید...
یارو مستجره گوشیِ اپل میخره!
خصلت خیلیامون همینه... دنبال پزیم! دیروز با مادرم داشتم صحبت میکردم. بهش گفتم: فلان خانواده چطور با این وضع مالی انقده بازار میرن و خریدای این چنینی دارن؟
مامانم برگشت گفت: همین کارو میکنن که هنوز مستجرن دیگه...
من: چطور ما با داشتن پولش انقد کم میریم بیرون؟
مامانم: خرج نکردیم که الان سرو سامون گرفتیم دیگه...
چی بگم.

راحیل شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:41 ق.ظ http://avayeyekdel.blogfa.com

اینکه چرا اینجوری شدیم ما
فقط یه علت میتونه داشته باشه

مهم شدن مادیات اونم به هر قیمتی


توجه کنی موارد مشابه زیادی وجود داره
که اصلا نیاز نیست بیان کنم دوست عزیز

کاش این برای همه قابل درک بشه
که هرکس هرطور که دوست داره میتونه زندگی کنه
ینی کاش همه و اون آشنای شما به این درک برسن
که وقتی برای من مهم نیست که گوشی شما لمسیه
به طبع برای شما هم نباید مهم باشه که گوشیه من معمولیه

اینها همه برمیگرده به کوتاه و کوچیک فکر کردن اون افراد

مانا باشی برادر[گل]

زرتشت شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:47 ب.ظ http://gominam19.blogfa.com

قشنگ بود

زرتشت یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:58 ب.ظ http://gomijeremi.blogfa.com

با اینکه داریدرست میگی ولی خب رفتار دیگران هیچ ربطی به ما نداره منظروم همون پدر و پسری بود که گفتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد