تنم به تنش میخورد. چشمانم را باز نکردهام ولی از خواب بیدار
شدهام. باید نزدیک صبح باشد. امیر به رختخوابم آمده. بازویم را دور
کمرش میاندازم و سرم را میبرم توی خم گردنش. آشتی بیصدا,
بهترین آشتی روی زمین است. امیر دوباره پیش من است. خبر
ندارد او را ار دست چه کسی بازپس گرفتهام.
فریبا وفی
پرنده ی من
*برای دونستن بیشتر از فریبا,اینجا کلیک کنین.
*به معنای واقعی این حرف رو قبول دارم!
*بیشتر تو زمینه ی داستان کوتاه می شناسمش.
*دو تا از کتاباش برنده ی جایزه ی هوشنگ گلشیری شده.
*در مورد مطلب "میم,مثل مادر!..." حتما نظر بذارین.مرسی.
سلام دعوتید به شعر طنزی درباره ی شعر
سلام خیلی زیبابودخوشحال میشم به وب منم سربزنی